جواب معرکه
خوب، من یک افسانه کوتاه برای شما مینویسم. این افسانه در مورد یک پادشاه جوان و شجاع به نام اردشیر است که با یک اژدهای بزرگ مبارزه میکند. این افسانه را خودم ساختهام و از هیچ منبعی استفاده نکردهام. امیدوارم از آن لذت ببرید.
افسانه اردشیر و اژدها
در گذشتهای دور، در سرزمینی به نام ایران، یک پادشاه جوان و شجاع به نام اردشیر حکمرانی میکرد. او عادل و دلسوز بود و مردمش او را دوست داشتند. اما یک روز، خبری شوم به گوش او رسید. یک اژدهای بزرگ و ترسناک از کوههای دور آمده بود و روستاها و شهرها را آتش زده بود. این اژدها هیچ کس را در برابر خود قرار نمیداد و همه چیز را نابود میکرد. مردم از وحشت فریاد میزدند و به کمک پادشاه فراخوانده میشدند.
اردشیر بلافاصله تصمیم گرفت که به مبارزه با این اژدها برود. او گفت: 'من نمیتوانم ببینم که مردمم رنج بکشند و سرزمینم ویران شود. من باید این اژدها را شکست دهم و صلح و آرامش را به ایران بازگردانم.' او بهترین اسب و شمشیر خود را برداشت و با چند تن از سردارانش به سمت کوهها رفت. او میخواست این اژدها را در لانهاش پیدا کند و با آن رو به رو شود.
بعد از چند روز سفر، اردشیر و یارانش به محلی رسیدند که از آثار آتشسوزی و خرابی پر بود. اینجا نشانهای از زندگی نبود و همه چیز سیاه و سوخته بود. اردشیر گفت: 'این باید جایی باشد که اژدها زندگی میکند. بیایید با احتیاط پیش برویم و مراقب باشیم.' او و یارانش به آرامی به سمت یک تپه بلند حرکت کردند که در آن یک سوراخ عظیم و تاریک دیده میشد. این سوراخ ورودی لانه اژدها بود.
اردشیر به یارانش گفت: 'من تنها به درون میروم و با اژدها مبارزه میکنم. شما در اینجا منتظر من بمانید و اگر من برنگردم، بدانید که من شهید شدهام و به خاطر ایران جان دادهام.' یارانش از شجاعت او تحسین کردند و او را برای مبارزه با اژدها دعا کردند. اردشیر با شمشیر در دست وارد سوراخ شد و به سمت لانه اژدها پیش رفت. او در تاریکی راه یافت و صدای خر و پف اژدها را شنید. او به آن صدا نزدیک شد و در نهایت چشم به چشم اژدها قرار گرفت.
این اژدها بزرگترین و ترسناکترین موجودی بود که اردشیر تا به حال دیده بود. این اژدها یک سر و چهار دست و پا داشت و بدنش از پوستهای سخت و تیز پوشیده بود. دهان و بینی او آتش میتوانست بیرون بفرستد و چشمانش قرمز و خونین بود. این اژدها هنگامی که اردشیر را دید، از خواب بیدار شد و با خشم فریاد زد. او گفت: 'چه جسوری به لانه من آمدهای؟ تو کیستی و چه میخواهی؟' اردشیر با صدای بلند و رسا گفت: 'من اردشیر، پادشاه ایران هستم. من اینجا آمدهام تا تو را شکست دهم و از مردمم انتقام بگیرم. تو اژدهای بیرحم و ظالمی هستی که بیدلیل سرزمینم را آتش زدهای و مردمم را کشتهای. من نمیگذارم که تو بیشتر از این آسیب برسانی و باید تو را از بین ببرم.'
این اژدها از جواب اردشیر خندید و گفت: 'تو پادشاه ایران هستی؟ چه بامزه! من از تو و مردمت ترسیده نیستم. من اژدهای قدرتمند و بیهمتایی هستم که هیچ کس نمیتواند با من رقابت کند. من هر جا که بخواهم میروم و هر چه که بخواهم میکنم. تو فقط یک انسان کوچک و ضعیف هستی که نمیتوانی با من مقابله کنی. برو از اینجا قبل از اینکه من تو را بخورم و استخوانهایت را بشکنم.' اردشیر از تهدید این اژدها ترسیده نشد و گفت: 'تو میتوانی هر چه که بخواهی بگویی، اما من از تو عقب نخواهم نشست. من برای ایران و مردمم میجنگم و تا آتا آخرین نفس میجنگم.' اردشیر با شمشیر خود به اژدها حمله کرد و یک ضربه قوی به گردن ا